با یه بغل کلایه امیدم از روزگارت غصه نخور به جز من هیچکسی دلش از سنگ نیست تو راست می گفتی انگار چشمام با تو به رنگ نیست نمیدونم رفتن وبه پای چی بزارم بهونه ای ندارم که باز برایت بیارم می خوام برم از پیشت تا عادتت نباشم نه نمیخوام با اشکام برات قفسی بسازم ساده بگم هنوزم چشمام به یارت خیسه دستام بی بهونه برات شعر می نویسه هنوز یه حس کهنه از تو برام میخونه نم نم بارون دل و پیش تو می کشونه حیف که دیگه فرصتی برای دل نمونده فا صله انگار دیگه قصه مونو سوزونده (((علی جمعه مظفری )))
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر